وقتی درست در مقابل چشمانم هستی
وقتی در نفس هایم عطرت را حس می کنم
و وقتی وجودم سرشار از نور توست
چه فرقی میکند صدایت که میکنم
نگاهم به آسمان باشد یا زمین ؟؟
6:53 عصر
تنهایی , خلوت من و دل من
بدست لاوین در دسته تنهایی، خلوت دل، خواستن
11:21 صبح
مشیت و سرنوشت ما
بدست لاوین در دسته ما، آفریدگار، مشیت و سرنوشت
سلام و قت بخیر
یادمان باشد :
آفریدگاری وجود دارد که سرنوشت ما را رقم می زند
و گاهی آن را بر وفق مراد و خواسته ی ما تدارک می بیند،
چون مشیت او بالاتر از درک ماست.
فعلا
3:25 عصر
سال نو و نوروز
بدست لاوین در دسته نوروز، رستاخیز، گیتی، بهار
سلام
اینک بهار
تا دروازه های شهر رسیده و
رستاخیزی دوباره در گیتی دمیده.
نوروز بر همگان مبارک.
3:38 عصر
دست نیافتنی ها
بدست لاوین در دسته از دست ندادن، قطعی نبودن، ارزشمند بودن
سه چیز هرگز بر نمی گردد : زمان ،کلام ،موقعیت
سه چیز را هرگز نباید از دست داد : آرامش، امید، صداقت
سه چیز هرگز قطعی نیستند : شانس ، موفقیت، رؤیاهایمان
سه چیز ارزشمند ترین چیزهاست : عشق ، اعتماد به نفس ، دوستان واقعی
11:2 صبح
ما و خدا
بدست لاوین در دسته خدا، ما، گرفتاریها
سلامی دوباره
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم . . .
8:23 عصر
دوست داشتن
بدست لاوین در دسته دوست داشتن، بودن، نبودن
دوست داشتن مثل پا گذاشتن روی سیمان خیسه
هر چی بیشتر بمونی رفتنت سختتر می شه
و اگر رفتی جای پات برای همیشه می مونه
8:22 عصر
روزگار نیلوفرانه
بدست لاوین در دسته
چند روزی پیش حسابی افکارم آشفته بود از دوستی پیامی دریافت کردم که انگار از دل من خبر داشت بدون ان که از هم با خبر باشیم :
گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند در سختیها باید زندگی را بیافرینند
روزگارتان نیلوفری باد .
8:20 عصر
دنیای و خواسته های کودکانه
بدست لاوین در دسته خدا، خواسته ها
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت: می دانستم با او نسبت داری!!!
3:36 عصر
ادامه راز شقایق
بدست لاوین در دسته زارشقایق، راز زندگی
شقایق گفت : باخنده نه بیمارم نه تب دارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته :و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت : شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود - اما طبیبان گفته بودنش اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم بگیرد ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کوره آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت : اما چه باید کرد ؟
در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای برمن برای دلبرم هرگز دوایی نیست !!
و از این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشته ای از بیابان کاشت و نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت اما آه ! صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هر جا بود با غم روبه رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای لبرم هستی بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد .
3:7 عصر
کلام دوم
بدست لاوین در دسته راز شقایق در زندگی
سلامی دوباره:
شاید آن روز که سهراب نوشت: تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت
هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست!
آیا واقعا شقایق گل زندگی است ؟؟؟
پس چرا شقایق ؟؟؟؟
ادامه دارد ...